یک ساعت تامل...!

زنگ اول ، زنگ عاشقی

یه عالمه ترانه،حرفهای بی بهانه!داستان وعـکس زیبا،شعرهای عاشقانه


پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست.

 

مرد نشست و باز هم عصبانى‌تر شد: چطور اجازه ميدهد فقط براى گرفتن پول از من چنين سئوالاتى كند؟

 

بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلى تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعا چيزى بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلى كم پيش مي‌آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

 

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در باز كرد.

 

-         خوابى پسرم؟

 

-         نه پدر٬ بيدارم.

 

-         من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده‌ام. امروز كارم سخت و طولانى بود و همه ناراحتى‌هايم را سر تو خالى كردم. بيا اين 10 دلارى كه خواسته بودى.

 

پسر كوچولو نشست٬ خنديد و فرياد زد: متشكرم بابا! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

 

مرد وقتى ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته٬ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت: با اينكه خودت پول داشتى٬ چرا دوباره درخواست پول كردى؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافى نبود٬ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مى‌توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلى دوست دارم...     


نظرات شما عزیزان:

سعید
ساعت13:06---1 بهمن 1390
سلام
دوست عزیز وبلاگ زیبا و جالی داری
مخصوصا این داستان واقعا دلنشین بود
یه سر بیا منتظرتم.
راسی اگه اجازه بدی اینو برادرم بذار تو وبلاگم.
منتظرتم
خواستی تبادل لینک بکنی بهم بگو.
سریع بیا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 1 بهمن 1390برچسب:همراهی,قدری تامل,ساعت,کار,ساعت12:1توسط زنگ عاشقی | |